کلبه ی عاشقان

همه چیز

تمام خنده هایم را نذر کرده ام تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا عطر دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد . . . .

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

در مهربانی ِ نگاهت

ذوب می شود یخ احساسم

با تو

می توان آسود

در انتهای راهی که به بن بست رسیده است

و بالا رفت

از دیوار روزمرگی ها

و نترسید

از آنچه پشت دیوار است

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,شعر قشنگ,ساعت توسط الناز|

وقتی نیست نباید اشک بریزی

باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ….تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،

همین ها تو را میسازد…سنگت می کند درست مثل خودش !

باید یادت باشد حالا که نیست

اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند …میدانی؟

… آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم سر سجاده عشق


 


 

 

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم


 

 

یادمان باشد از این پس خطایی نکنیم


 

 

گرچه در خود بشکستیم صدایی نکنیم


 

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند


 

 

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته‌ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

 

غربت خودم را احساس می کنم

غربتی در این دنیای غریب

شکوه شکفتن در من پژمرده

هیجان صدا در من شکسته

بغض در گلوگاه دقایقم خفه شده

و اشک ها یکی پس از دیگری بر گونه آرزوهایم می چکد

آری ، آغاز دوباره زیست و هزاران بار مردن یعنی این

یعنی پا نهادن در جاده بی انتهای هیچ

یعنی گم شدن در پستویی از تنهایی

یعنی در گور گناهانت خشکیدن

یعنی انگشتانت را در چرخ شعرهایت له کردن

من فرق سپیده و شامگاه را نمی دانم

برای من همیشه همه چیز سیاه است

و شاید در اوج شادی هایم خاکستری رنگ شود

چهره هیچ کس را به یاد نمی آورم

کسی برایم به یاد ماندنی نیست

پرواز برایم ممکن نیست چرا که نه فرشته ام ٬ نه پرنده

من انسانم ، انسانی از جنس خاک

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|

ای رفته ز دل،رفته ز بر،رفته ز خاطر!

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

 

 

ای رفته ز دل،راست بگو،بهر چه امشب

باخاطره ها آمده ای باز به سویم?

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیّم،او مرده و من سایۀ اویم!

 

 

من او نیّم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق،شرر داشت

او در همه جا،با همه کس،در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر،به سر داشت!

 

 

من او نیّم این دیدۀ من گنگ وخموش است

در دیدۀ او آن همه گفتار،نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

 

 

من او نیّم آری،لب من_این لب بی رنگ-

دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندۀ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

 

 

بر من منگر تاب نگاه تو  ندارم

آن کس که تو می خواهی اش از من بخدا مُرد!

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد!

 

 

من گور وی ام،گور وی ام،بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من،این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم...

نوشته شده در برچسب:شعر عاشقانه,,ساعت توسط الناز|

چشمانم...غرق در اشک...

سکوت را به مهمانی فرا خواندم...

سرزنشم کرد!

من ...

و باز من ...

اشک ریختم ... به میمنتِ غم!

دلم دریاست...

اما گاهی تلاطمی کافیست...

تا آواره ترین باشم!

و به تو می سایم...

می درخشم و فرو می ریزم!!

من توالی- نفس ِ تو ام!!

می خواهم در تو بیاسایم...

رها از من...

برای من !!

نوشته شده در برچسب:شعر,شعر عاشقانه,ساعت توسط الناز|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ